چهارشنبه ۰۳ آبان ۰۲ | ۱۹:۰۰ ۲۰ بازديد
خاطرۀ امروز مربوط به دورانی است که در مقطع راهنمایی درس می خواندم.
سال 70 (1991) سریالی کارتونی پخش شد به اسم رامکال و پسری به نام استرلینگ که با راکون و کلاغش بازی می کرد. من که هر روز با علاقه این سریال را می دیدم رفته رفته به دوستی با حیوانات علاقمند شدم. گرچه روستای ما راکون نداشت ولی کلاغ فراوان داشت که یکی از آنها نیز بالای توتی بزرگ در همسایگی ما لانه کرده بود. من از حضور این همسایۀ جدید در جمع همسایگانمان خوشحال بودم ولی بعضی از بچه های محل، حضور او را خوش نمی داشتند.
یک روز (تابستان 72) که زیر شاخه های درخت، مشغول چیدن توت بودم صدای چند جوجه کلاغ به گوشم رسید و فهمیدم همسایۀ جدیدمان بچه دار شده است. آن لحظه یاد روزی افتادم که چند محله پایینتر از ما، افرادی شرور چند جوجه کلاغ بیچاره را دار می زدند و صدای کلاغهای مادر، که سراسیمه این سو و آن سو می پریدند فضا را پر کرده بود.
تصور اینکه چنین اتفاقی نیز برای کلاغ همسایه بیفتد برایم دشوار و دلخراش بود به همین خاطر تصمیم گرفتم موضوع جوجه کلاغها را از همه پنهان کنم. این کار هرگز برای من آسان نبود زیرا جوجه کلاغها هر روز بزرگتر می شدند و صدایشان نیز بیشتر می شد. نمی دانستم با این مشکل چکنم ناچار بچه هایی را که به حیاطمان می آمدند برای دیدن فیلمهای ویدئویی به خانه می کشاندم تا صدای جوجه کلاغها را نشنوند.
برخلاف مراقبتهای من بالاخره موضوع جوجه کلاغها میان همسایگان فاش شد و به گوش دیگران نیز رسید. گاهی از زبان بعضی ها می شنیدم که می گفتند بیایید آنها را برداریم؛ ولی هربار من مانع می شدم و می گفتم هر کس بخواهد چنین کاری بکند با من طرف است.
دو هفته بعد قرار بود در منزل همسایه عروسی (عروسی حسن آقا) برگزار شود. معمولا در محیطهای روستایی وقتی در منزلی عروسی به پاست سایر خانه هایی هم که در آن کوچه قرار دارند محل رفت و آمد و شلوغی می شوند و این برای جوجه کلاغها خطرناک بود. یک روز دوستم سعید خبر آورد که منصور می خواهد روز عروسی از فرصت استفاده کند و جوجه کلاغها را بردارد. با این حرف هشیارتر شدم و تصمیم گرفتم روز عروسی از کنار درخت تکان نخورم.
منزل ما و منزل شبانزاده در دهۀ هفتاد
روز عروسی رسید. البته عروسی زنانه بود و به عادت روستا، بچه های زیادی در کوچه و همسایه رفت و آمد می کردند. خودم در حیاط خودمان، مراقب بودم و سعید هم سمت منزل مادربزرگش. کسی که می خواست جوجه کلاغها را بردارد منصور نام داشت که در کوچه این طرف و آن طرف می رفت و مشخص بود نقشه ای دارد. یک بار دیدم دوستش تیر برقی را نشان می داد که به دیوار انباری ما چسبیده بود. اگر منصور از تیر برق بالا می رفت می توانست از طریق پشت بام و دیوار، سمت درخت توت برود و جوجه کلاغها را بردارد.
این کار هر لحظه ممکن بود اتفاق بیفتد. از استرس و نگرانی نمی دانستم چکنم. یک چشمم به درخت بود و یک چشمم به در، تا اینکه منصور خودش را به تیر برق چسباند و شروع به بالا رفتن از آن کرد. دیگر صبر جایز نبود، به طرفش دویدم تا نگذارم از تیر برق بالا برود. مطمئن بودم که میتوانم حریفش شوم ولی یکباره چاقویی را از جیبش در آورد و مرا ناکار کرد. ضربۀ اول به دستم خورد و ضربۀ دوم به پهلویم در نتیجه خونین و بی حال نقش زمین شدم.
در همین حال زنان حاضر در کوچه، سمتمان هجوم آوردند. منصور هم که دید هوا پس معرکه است پا به فرار گذاشت. دقایقی بعد خبر به پدرم رسید که در خیابان، مشغول تعمیر ماشینش بود. دوان دوان خودش را به من رساند و با وانت عمو محمد به درمانگاه یامچی رفتیم. وقتی دکتر (حسین آخوندی) زخمهایم را دید گفت خوشبختانه عمیق نیستند. با بخیه زدن حل می شود. یک بخیه به دستم زد و دو بخیه به پهلویم سپس گفت چند روز باید در منزل استراحت کنی.
این ماجرا پدر و مادرم را بسیار آزرده ساخت ولی با این حال شکایتی از خانوادۀ ضارب نکردند. با این حال، آنها به جای معذرت خواهی گفتند تقصیر پسر خودتان بوده است. پسرتان می خواست با چاقو پسر ما را بزند و او هم چاره ای جز دفاع از خودش نداشت. چاقو را از دستش گرفته و به خودش زده است.
دو هفته بعد قرار بود در منزل همسایه عروسی (عروسی حسن آقا) برگزار شود. معمولا در محیطهای روستایی وقتی در منزلی عروسی به پاست سایر خانه هایی هم که در آن کوچه قرار دارند محل رفت و آمد و شلوغی می شوند و این برای جوجه کلاغها خطرناک بود. یک روز دوستم سعید خبر آورد که منصور می خواهد روز عروسی از فرصت استفاده کند و جوجه کلاغها را بردارد. با این حرف هشیارتر شدم و تصمیم گرفتم روز عروسی از کنار درخت تکان نخورم.
منزل ما و منزل شبانزاده در دهۀ هفتاد
روز عروسی رسید. البته عروسی زنانه بود و به عادت روستا، بچه های زیادی در کوچه و همسایه رفت و آمد می کردند. خودم در حیاط خودمان، مراقب بودم و سعید هم سمت منزل مادربزرگش. کسی که می خواست جوجه کلاغها را بردارد منصور نام داشت که در کوچه این طرف و آن طرف می رفت و مشخص بود نقشه ای دارد. یک بار دیدم دوستش تیر برقی را نشان می داد که به دیوار انباری ما چسبیده بود. اگر منصور از تیر برق بالا می رفت می توانست از طریق پشت بام و دیوار، سمت درخت توت برود و جوجه کلاغها را بردارد.
این کار هر لحظه ممکن بود اتفاق بیفتد. از استرس و نگرانی نمی دانستم چکنم. یک چشمم به درخت بود و یک چشمم به در، تا اینکه منصور خودش را به تیر برق چسباند و شروع به بالا رفتن از آن کرد. دیگر صبر جایز نبود، به طرفش دویدم تا نگذارم از تیر برق بالا برود. مطمئن بودم که میتوانم حریفش شوم ولی یکباره چاقویی را از جیبش در آورد و مرا ناکار کرد. ضربۀ اول به دستم خورد و ضربۀ دوم به پهلویم در نتیجه خونین و بی حال نقش زمین شدم.
در همین حال زنان حاضر در کوچه، سمتمان هجوم آوردند. منصور هم که دید هوا پس معرکه است پا به فرار گذاشت. دقایقی بعد خبر به پدرم رسید که در خیابان، مشغول تعمیر ماشینش بود. دوان دوان خودش را به من رساند و با وانت عمو محمد به درمانگاه یامچی رفتیم. وقتی دکتر (حسین آخوندی) زخمهایم را دید گفت خوشبختانه عمیق نیستند. با بخیه زدن حل می شود. یک بخیه به دستم زد و دو بخیه به پهلویم سپس گفت چند روز باید در منزل استراحت کنی.
این ماجرا پدر و مادرم را بسیار آزرده ساخت ولی با این حال شکایتی از خانوادۀ ضارب نکردند. با این حال، آنها به جای معذرت خواهی گفتند تقصیر پسر خودتان بوده است. پسرتان می خواست با چاقو پسر ما را بزند و او هم چاره ای جز دفاع از خودش نداشت. چاقو را از دستش گرفته و به خودش زده است.
خوشبختانه این قصۀ دروغین را هیچ کس باور نکرد زیرا افراد شاهد در آن روز بسیار بودند. بچه های محل بویژه پسرعمویم ابراهیم تصمیم گرفته بودند منصور را ادب کنند. او هم چون می دانست اوضاع خطرناک است تا چندین ماه نتوانست سمت محلۀ ما بیاید و در محلّه خودشان هم منصور چاقوکش صدایش می زدند. همین اوضاع، رفته رفته او را از کار خودش پشیمان کرد تا اینکه بالاخره دو سال بعد سعید را واسطه ساخت تا من او را ببخشم. من نیز که در حال و هوای نوجوانی نمی توانستم با کینه زندگی کنم او را در حضور همگان بخشیدم.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
عکس من در همان سال
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
عکس من در همان سال
- ۰ ۰
- ۰ نظر